:همجنس گرایی

اگر چه در قرآن همجنسگرایی عملی زشت و عملی ناشایست است که گفته شده خدا آنرا دوست ندارد و لوط هم به قوم خود فقط همان هشدار را میدهد ولی  با این وجود هیچگونه صحبتی از بد یا بیمار بودن اشخاص و یا مجازات لواط کاران وجود ندارد

 به تفاوت عمل بد و زشت با اشخاص بد وخوب دقت کنیم که این دو تفاوت بسیار بزرگی  دارند که در قرآن شخص بد نداریم و هر کسی که عمل بدی انجام میدهد میتواند با توبه و تقوی به شخص خوبی تبدیل شود و بالعکس بشر جائزالخطاست و هر پرهیزکاری ممکنه ناپرهیزی کنه. اگر کسی همراه دیگران که به داشتن تقوا و پرهیز کاری توصیه شده اند راهی را انتخاب کند که خدا دوست ندارد انتخابش موجب هیچ مجازاتی در این جهان در قرآن نشده و هرچه هست در حدیث بشری است

 هیچکس در جامعه هیچ وظیفه ای برای مجازات اقلیت های جنسی ندارد و همه حتی ناباوران و ناپرهیزان از دستورات روشن الهی هنوز از حقوق مساوی شهروندی برخوردار هستند

بسیاری از عوام الناس مجازات قوم لوط توسط الله در قرآن را بهانه ای برای مجازات و یا پیشبرد عقاید افراطی خود می یابند در حالی که توجه به جزئیات موجود در همین داستان لوط مسئله را بسیار روشن تر میکند

آیا توجه دارند که قوم لوط که سرانجام به عقوبت الهی گرفتار آمدند علاوه بر لواط کردن چندین بار ذکر شده که قوم ستمگری هم بوده اند…. ستمگری عیبی بسیار بزرگتر است و در قرآن مجازاتی بس شدید تر هم دارد

ظلم نه فقط مجازاتی بسیار شدید در این جهان داره بلکه در جهان واپسین هم مجازات داره و بیشترباید مواظب باشیم در حقوق اقلیتهای جنسی ستمگر نباشیم… هر چه بیش از ابلاغ اینکه خدا این عمل را زشت میدونه باشه … ممکنه از طرف آنان ستمگری محسوب شده و ما مدعیان به حقی بر ستمگری هایمان داشته باشیم

:داستان قوم لوط

در داستانه که زشتی عمل لوط آنقدر از بین رفته بود که آن را با تجاوز به زور هم مخلوط کرده بودند و باز هم این مسئله ای عادی بود…. در داستان است که تا آنجا پیش رفتند که میخواستند به میهمانان حضرت لوط هم به زور تجاوز به عنف کنند…. وی حتی تا آنجا پیش رفت تا دختران خویش را برای همسری به مهاجمین پیشنهاد کرد ولی آنها  نپذیرفتند و به تقاضای بیشرمانه و تکیه بزور خود ادامه دادند …. بدیهی است که مثل همه موارد قردادها شرط رضایت وتوافق دختران لوط هم در قبول یا رد پیشنهاد پدر اصل بوده است و مسئله بتنهایی در اختیار پدر نبوده است ولی توجه کنیم بیشرمی در جهالت و اصرار برآن تا کجا بوده و رافت و مهر پیامبر الهی در هدایت مردمش تا کجا پیش رفته

بله در این داستان قدیمی نهایت خداوند از پیامبرش خواست همراه خانواده و پیروانش از شهر دور شود و در پی آن بارانی از گل و لای ویا کلوخ و سنگ فرستاد که همه شهر در آن مدفون شدند …. ولی به ما هرگز گفته نشده چنین کاری با آنان بکنیم …. از کجا که این مجازات جمعی این قوم ستمکار برای ظلم آنها که بارها به آن اشاره شده نبوده؟ تازه بدست خدا بوده .کی میتونه خودش را جای خدا بگذاره که اگر او اینکار را کرده اینها هم باید بکنند؟

از این داستان همچنین میشود نتیجه گرفت که همجنس گرایانی که اکنون صحبت از مهر و محبت میکنند اگر به اکثریتی برسند ممکنه آنقدرها هم مهربان و بی آزار نباشند و به تجاوز هم برسند

 در همین داستان اگر لوط هم وظیفه ای درمجازات نداشته و کارشان را به خدا واگذار کرده و از شهر خارج شده و بدون اینکه به ما دستوری داده بشه چرا آنرا اجرا کنیم؟

آنها هم به اندازه دیگران دعوت به داشتن تقوا و پرهیزکاربودن هستند …. و اگر بر احساسات (حتی بر فرض فطری) غلبه کنند آدمهای با جنبه تر -قابل اعتماد تر و صالح تری در پیشگاه خدا خواهند بود ولی این مسئله بین خودشونه و خدایی که عمل لواط را زشت میدونه نه ما

:منابع

وَلُوطًا إِذْ قَالَ لِقَوْمِهِ أَتَأْتُونَ الْفَاحِشَةَ وَأَنتُمْ تُبْصِرُونَ : سوره نمل سوره 27- آیه شماره۵۴

ياد كن لوط را كه چون به قوم خود گفت آيا ديده و دانسته مرتكب عمل ناشايست [لواط] مى‏شويد

همچنین آیات 15 و 16 سوره نسا (سوره 4) آن هم اگر مربوط به همجنسگرایی باشد

اضافه کردن هرگونه مجازاتی بخصوص مجازات غیر قابل بازگشت مرگ برای همجنسگرایان همچنین نافی اصل اضافه نکردن بر قرآن و آیات و احکام و نافی مثل آیه 79 سوره بقره است که چنین میفرماید “پس واى بر كسانى كه كتاب [تحريف ‏شده‏ اى] با دستهاى خود مى‏نويسند سپس مى‏گويند اين از جانب خداست تا بدان بهاى ناچيزى به دست آرند پس واى بر ايشان از آنچه دستهايشان نوشته و واى بر ايشان از آنچه [از اين راه] به دست مى‏آورند.” و بسیاری از آیات دیگر که ابدی یودن قوانین قرآنی را توصیه میکنند

:گفتگویی در باره هم جنس گرایی
فضای آزاد نقد و گفتگو و عدم وجود فرهنگ زور مسئله هم جنس گرایی را در جوامع غربی تا حدودی باز کرده است. بسیاری از دانشمندان بر این باورند که تمایلات هم جنس گرایانه میتواند مسئله ای ژنتیک ناشی از تفاوت های کروموزمی انسانها هنگام خلقت باشد اگرچه آنان هم مثل همه انسانهای دیگر توصیه به کنترل غرائظ نفسانی خود هستند. مشاهده این گفتگو خالی از لطف نیست

داستانی واقعی از انکار و ندیده گرفتن حقایق قرآن

“تراژدی یک عشق ممنوع”

معرفی یک داستان واقعی از علی خدایی

خبرنگار صفحه حوادث روزنامه کیهان در سال 1354

 

 

مهین پدیدار، در شهر لاهیجان، با 16 ضربه چاقو، دختری بنام “زهرا امین” را که عاشق او بود، در توالت مدرسه دخترانه کشت و خود، یکی از دردناک ترین سرگذشت ها را آغاز کرد

حادثه در سال 1354 روی داد و محاکمه قاتل که شاید تازه 18 ساله شده بود، در نیمه دوم تابستان همان سال در شهر رشت برپا شد

گفتند بهتر است از تهران خبرنگار برای این محاکمه اعزام شود. و گفتند که به انگیزه قتل زیاد نباید پرداخته شود، زیرا اشرف پهلوی نسبت به این مسائل حساسیت دارد. و باز گفتند، این نکات را با خبرنگاری که برای محاکمه از تهران اعزام می کنید در میان بگذارید، اما خبرنگاران محلی لازم نیست این جزئیات را بدانند

همه این نکات در عرض نیمساعت با من در میان گذاشته شد

کیهان تازه منتشر شده بود و آنها که صفحات شب را باید آماده می کردند، ناهار را خورده و پشت میزهایشان چرت می زدند و یا آهسته و بی عجله کار می کردند

ساعت 3 بعد از ظهر به همراه عکاس ورزیده کیهان “باقرزرافشان” و گزارش نویس مجله زن روز “ناصر مجرد” که 10 سالی از من بزرگتر بود راهی رشت شدم، تا صبح روز بعد محاکمه “مهین پدیدار” را گزارش کنم

غروب رسیدیم. گفتند وکیل متهم “معتمدی” نام دارد و در هتل 5 ستاره و تازه ساز رشت مستقر است. دست و روئی شسته و به دیدار او رفتم

هوای رشت، این شهر بهشتی که برای نخستین بار آن را می دیدم دم کرده و گرم بود. سر زده وارد اتاق شدم و او که با یک شورت روی تختخواب نشسته بود و پرونده و عکس های متهم جلویش پهن بود و مشغول مطالعه و بررسی آنها ، از این ورود نابهنگام من غافلگیر شده و بیش از آن که سعی کند عکس ها و پرونده را جمع و جور کند، و بپرسد “شما کیستید؟” سعی کرد ملحفه سفیدی که زیر پایش گیر کرده بود را آزاد کرده و روی پاهای برهنه اش بکشد. 40 تا 45 ساله می نمود و در طول دادگاه که یک هفته به طول انجامید نشان داد که وکیل چابکی است

خودم را معرفی کردم: خبرنگار اعزامی کیهان از تهران

و بعد، این که شماره اتاق را از بخش اطلاعات هتل گرفتم و یکسر آمدم بالا که شما را ببینم

هر دو، از وضعی که او گرفتار آن شده بود خنده مان گرفته بود

من گفتم: تا شما یک چیزی بپوشید من به این عکس ها یک نگاهی می اندازم. قبول کرد و من برای نخستین بار عکس های متعدد متهمی را که قرار بود از فردا محاکمه اش آغاز شود دیدم. دختری لاغر و استخوانی، با موهای سیاه و کوتاه که در تمام عکس ها شلوار سیاه به پا داشت. بیشتر عکس ها مربوط به جشن ها و مراسم دبیرستان بود و یکی از آنها نیز مربوط به نمایشنامه ای که در دبیرستان روی صحنه برده بودند و “مهین” نقش پسر را در آن بازی کرده بود

پرونده برای من مهم نبود. عکس ها مهم بود. از او خواستم این عکس ها را برای انتشار در کیهان دراختیارم بگذارد. با یک عکس موافقت کرد، اما نه با همه آنها

من می دانستم که اگر تا شب روزنامه اطلاعات به هیچ یک از این عکسها دسترسی پیدا نکند، من برنده ام، زیرا عکسی که یکروز بعد از کیهان در اطلاعات منتشر شود، دیگر ارزش ندارد

درحالیکه عکسها هنوز دستم بود، راه حل دیگری را پیشنهاد کردم. این که از آنها یک کپی تهیه می کنم و فردا صبح پیش از شروع دادگاه همه آنها را بر می گردانم

قبول کرد

هیچ چاره دیگری نبود، چرا که دراین حرفه و رقابت نهفته در آن تعارف و ملاحظه معنا ندارد

پیش از ترک اتاق، عکسی از مقتول خواستم. گفت هیچ عکسی از او دراختیار ندارد و در پرونده هم نیست. یگانه عکس او، همان عکسی است که در یکی از جشن ها و شاید تئاترهای مدرسه گرفته شده، یعنی همان عکسی که مهین، هم در آن درحال رقص پسرانه است

آدرس خانه پدر و مادر مقتول را خواستم. گفت: اگر دنبال عکس دیگری از زهرا می گردی، همه را مادر بزرگش جمع کرده و برده به خانه خودش. آدرس مادر بزرگ را داشت و با بزرگواری دراختیارم گذاشت

شتابزده با پاکت عکس هائی که به امانت گرفته بودم از هتل بیرون آمدم و با همان اتومبیلی که به رشت رفته بودم، عازم لاهیجان شدم. شاید 8 یا 9 شب رسیدم به لاهیجان

پدر “زهرا” یکی از تجار شناخته شده برنج در لاهیجان بود و یافتن خانه مادر او، یعنی مادر بزرگ “زهرا” آسان

خانه ای قدیمی، با یک حیاط نسبتا بزرگ. کف اتاق خاکی بود و در یک سمت آن ساختمانی یک و نیم طبقه، با ستون های چوبی و ایوانی دراز که چند دری که در امتداد هم صف کشیده بودند. هیچکس در خانه خواب نبود. همه در انتظار محاکمه فردا. پیر زن میدانست فردا محاکمه قاتل نوه اش است

گفتم که خبرنگارم و از تهران برای محاکمه آمده ام. دل و دماغی نداشت، اما رسم مهمان نوازی را فراموش نکرد. ما را به اتاق بزرگی برد که چند قالیچه کهنه و گلیم محلی فرش آن بود. گفتم برای عکس “زهرا” آمده ام. گفت ما آبرو داریم و همه عکس ها را جمع کرده ایم، اما لباس هایش را دارم

از اتاق رفت بیرون و با یک بقچه بازگشت. شاید برای برانگیختن کینه ما نسبت به “مهین” و شاید برای تازه کردن داغ دل خودش، پیراهن زهرا در روز قتل را از آن بیرون آورد و جلوی ما گرفت. جای ضربه های چاقو روی آن بود

از آن پیراهن عکس گرفتیم

ساعت 12 شب، همه عکس ها و حلقه های فیلم ظاهر نشده عکس و عکس پیراهن زهرا را در یک پاکت گذاشتم و در آن را بستم. با راننده یکی از بنزهای 180 کرایه رشت- تهران قرار گذاشتم پول 5 مسافر را بگیرد و در بست به طرف تهران حرکت کند. پاکت را یکسر ببرد تهران و تحویل نگهبانی داخل روزنامه کیهان بدهد و هنگام تحویل پاکت هم 50 تومان انعام بگیرد. تهران، خیابان فردوسی، کوچه اتابک، روزنامه کیهان

تا اینجا، همه چیز خوب پیش رفته بود و حالا باید برای فردا آماده می شدم. دوباره خوانی همه خبرهای قتل، که در تمام آنها “مهین پدیدار” دختری منحرف که همشاگردی اش را با 16 ضربه چاقو کشته معرفی شده بود

پدر “مهین” صاحب معروف ترین کاباره، یا کافه لاهیجان بود. “کافه آبشار”، در دهانه یک منطقه جنگلی که رونق آن تابستان ها  اما زمستان ها هم برقراربود

چند ساعتی خوابیدم و صبح زود، پیش از حرکت به طرف دادگستری رشت و سالن دادگاه، به کیهان تلفن کردم. پاکت عکس ها رسیده بود. با خیال آسوده راهی دادگستری رشت و سالن دادگاه شدم

نمی توانم بگویم در محوطه بیرونی دادگاه چه تعداد دانش آموز 17- 18 ساله دختر جمع شده بودند. تنها می توانم بگویم، شمارش آنها آسان نبود. در راهروهای دادگستری مردانی جمع بودند که نمی دانستم برای پرونده های خودشان آمده اند و یا برای حضور در دادگاه علنی مهین پدیدار. بزرگترین سالن دادگستری رشت را تبدیل به دادگاه کرده بودند. به جرات می توانم بگویم که اگر چند صندلی ردیف اول را برای خبرنگاران در نظر نگرفته بودند، نه من و نه چند خبرنگار و عکاس دیگری که وارد سالن شده بودند جا برای نشستن نداشتیم. گفتند این سالن گنجایش یکصد نفر را دارد. بنابراین آنها که وارد سالن شده بودند، شمارشان بیش از یکصد نفر بود، زیرا در انتهای سالن، پشت آخرین ردیف صندلی ها نیز عده ای ایستاده بودند

سالن را به دو قسمت کرده بودند و راهروی باریکی میان این دو قسمت تا سینه دیوار روبرو پیش می رفت

هنوز هیات رئیسه دادگاه و دادستان برای قرار گرفتن در جایگاه وارد سالن نشده بودند. از متهم نیز خبری نبود. سرپرست روزنامه کیهان در گیلان که همراه من وارد سالن شده بود، آهسته زیر گوشم گفت: آنها که آخر سالن ایستاده اند دار و دسته “اسمال کیجا” (معروف ترین لات رشت که خط کرایه رشت – انزلی را داشت و بعد از انقلاب 57 اعدام شد) هستند و در سمت راست نیز چند نفری را با اشاره چشم نشانم داد و گفت: آنها هم نوچه های عباس پدیدار؛ پدر مهین اند. شاید، اسمال کیجا و عباس پدیدار آنها را برای تسویه خرده حساب های خودشان به دادگاه فرستاده بودند و شاید هم به طرفداری و یا با توصیه پدر مقتول و پدر قاتل. نمی دانم و اطمینان ندارم و قضاوت هم نمی خواهم بکنم. قصدم از شرح این جزئیات، تشریح موقعیت، حساسیتی که روی دادگاه بود و فضای دادگاه است. روی به روی جایگاه هیات رئیسه در اولین ردیف تماشاچی ها نشستم. سمت چپ پنجره هائی قرار داشت به سمت حیاط مشجر دادگستری. پنجره هائی که از کف زمین شاید دو متر فاصله داشتند و کسی نمی توانست از داخل سالن کف حیاط را ببیند و یا کسی از حیاط داخل سالن را. اما این بلندی پنجره ها از زمین، مانع سرک کشیدن دخترانی نبود که خود را به حیاط رسانده و به نوبت یکدیگر را کمک می کردند تا سرشان به پنجره رسیده و برای بقیه بگوید در سالن چه خبر است

ابتدا “مهین” را در پناه چند پاسبان و افسر زندان به داخل سالن آوردند. مامورانی که همراه او وارد سالن شدند، بیش از آن که چشمشان به مهین باشد، به آن دو گروه از لات های اسمال کیجا و عباس پدیدار بود. دو سر دسته لات های لاهیجان و رشت که سابقه درازی در رقابت با هم داشتند

ورود مهین به سالن دادگاه، اولین ضربه به تمام پیش فرض هائی بود که من از رابطه دو زن و یا دو دختر و قاتلی داشتم که با 16 ضربه چاقو همکلاسی اش را کشته بود. پیش فرض هائی که ریشه در فرهنگ حاکم برجامعه از یکسو، و معیارهای چپ اندیشی نسل ما، آن دوران- و شاید هنوز- از سوی دیگر داشت. دراینگونه پدیده ها هرگز در پی یافتن علت ها نبودیم، معلول ها معیار قضاوت بودند

:لحظه ورود او به دادگاه اینگونه به یادم مانده

لای دو در قهوه ای رنگ و ویژه دادگاه باز شد و از میان آنها، ابتدا یک افسر پلیس عبور کرد و سپس یک پاسبان و بدنبال آنها مهین. بسیار لاغر و استخوانی بود. شاید به زحمت قدش به 160 سانتیمتر می رسید. همان شلوار سیاهی را به پا داشت که در عکس ها دیده بودم. و یک پیراهن سیاه آستین بلند که روی شلوار انداخته بود و تکمه های آن را تا زیر گلو بسته بود. رنگ به صورت نداشت و این چهره رنگ پریده از گریبان پیراهن کهنه و سیاهی که به تن داشت در آمده بود. یک جفت دمپائی قهوه ای رنگ کفش ملی به پا داشت که از پایش بزرگتر بود و آنها را هنگام قدم برداشتن با خود روی زمین می کشید تا جا نمانند. جمعیت را که دید، مبهوت از حرکت باز ماند و پاسبان هائی که دو طرفش ایستاده بودند، زیر بغلش را گرفتند و تا روی صندلی همراهی اش کردند. یقین دارم که نه مادرش را در جمعیت جستجو کرد و نه پدرش را. این را دو روز بعد، با ابراز نفرت از پدرش در یک گفتگوی کوتاه و انحصاری به من گفت. گفتگوئی که منع قانونی داشت اما رئیس وقت شهربانی گیلان – سرتیپ فرزانه- بدلیل نسبت فامیلی که با او داشتم امکان آن را با شرایطی فراهم کرد که خواهم نوشت

نه پشت سرش را نگاه می کرد و نه پنجره های سمت حیاط را، که همشاگردی هایش از سر و کول هم بالا می رفتند تا سرک بکشند و داخل دادگاه و مهین را ببینند. روی صندلی های ردیف پشت سرما، شماری زن نشسته بودند، که در نیمه های همان جلسه اول دادگاه فهمیدم همسران هیات رئیسه و هیات مستشاری دادگاه اند. آنها نیز، آشکارا برای کنجکاوی آمده بودند و مهین را که به داگاه آوردند زیرگوش هم زمزمه هائی کردند که جز یک جمله “این که مثل پسرهاست” برایم مفهوم نبود. نمی توانم بگویم مهین کجا را نگاه می کرد و در کدام دنیا سیر. مات و مبهوت، روی صندلی نشست، کف دو دستش را به هم چسبانده و میان دو زانویش پنهان کرد

رئیس دادگاه و مستشارها، از همان دری وارد سالن شدند که دقایقی پیش از آن مهین از دروازه آن عبور کرده بود. آنها که آمدند، همه به احترام برخاستند و دو ماموری که دو طرف مهین نشسته بودند، زیر بغل او را گرفتند تا بتواند به کمک آنها برخاسته و به کسانی که قصد محاکمه اش را داشتند احترام بگذارد. شاید در تصوراتش، کلاس درس و ورود معلم را مجسم کرده بود

هیات رئیسه و مستشارها بر صندلی هائی که برفراز یک سکو بود نشستند و دادستان که “جزایری” نام داشت و در چند برخورد بعدی او را نه تنها قاضی که انسانی شریف نیز یافتم پشت میزی نشست که کنار تریبون قرائت کیفرخواست را بعهده داشت

رئیس دادگاه و دوقاضی که چپ و راستش نشسته بودند و 7 قاضی دیگر که مستشار بودند نیز در دو طرف آن دو قاضی

با اعلام رسمیت دادگاه، دادستان که چهره ای آفتاب سوخته و قدی متوسط، کت و شلواری به رنگ طوسی پر رنگ به تن و کراواتی سرمه ای با گل های ریز بر گردن داشت، با پرونده لاغر و کم حجمی که با سرانگشتانش آن را گرفته بود، آهسته و خونسرد پشت تریبون قرار گرفت و قرائت کیفرخواست را آغاز کرد

کیفرخواست مختصر بود، زیرا اعتراف صریح مهین به قتل زهرا جائی برای اثبات قتل باقی نگذاشته بود. اگر تلاش وکیل متهم برای یافتن راه حلی برای نفی اعتراف نبود، دادگاه در همان جلسه اول و حداکثر، جلسه دوم باید تمام می شد. اما چنین نشد و 5 روز هفته ادامه یافت

من گزارش بسیار مختصری از اظهارات دادستان تهیه کردم تا همراه با خبر دادگاه و حاشیه ای که بر دادگاه نوشتم، تا پیش از ساعت 12 ظهر تلفنی برای تهران بخوانم و چنین هم کردم

خبر، همراه با چند عکس از مهین در صفحه اول و صفحه حوادث کیهان منتشر شد و حاشیه ای که بر دادگاه نوشته بودم در صفحه حوادث کیهان. حاشیه ای که من را تا آستانه انتقال به زندان رشت پیش برد. در یکی از 8 تا 10 نکته ای که بعنوان حاشیه دادگاه نوشته بودم، اشاره به چرت زدن یکی از مستشاران دادگاه در طول روز اول محاکمه کرده بودم و از مجموع آن حاشیه نویسی همین یک نکته را رویش انگشت گذاشته و قصد محروم کردن من از حضور در دادگاه و فرستادن به زندان را کرده بودند. شاید هم بیش از آن که این نقشه قابل اجرا باشد، یک تهدید برای ارعاب بود

روز بعد- پیش از آنکه دادگاه کار خود را آغاز کند-، بازخواست توام با تهدید به زندان من در اتاق رئیس کل دادگستری گیلان شروع شد. بر این محور که با چه هدفی نوشته ام “مستشار دادگاه چرت می زد؟” و مستندات من در این باره چیست؟

 روز دوم دادگاه، با خیالی آسوده و مطمئن از این که کار حرفه ای را تا آنجا که توان و تجربه اندکم اجازه می داد، انجام داده ام، راهی دادگستری گیلان در رشت شدم. برخلاف روز پیش نه در حیاط دادگستری و نه راهروی همکف دادگستری، از جمعیت دیروز خبری نبود. ابتدا فکر کردم دیر رسیده ام، به ساعتم نگاه کردم. از 8 صبح تنها چند دقیقه ای گذشته بود و دادگاه ساعت 9 صبح شروع می شد. من زودتر آمده بودم تا بلکه بتوانم با کسانی از خانواده های متهم و مقتول گفتگو کنم. هنوز به میانه محوطه همکف و مقابل در ورودی دادگاه نرسیده بودم که یک سرگرد شهربانی و دو لباس شخصی پیش آمدند و پرسیدند: شما خبرنگار اعزامی کیهان از تهران هستید؟

 به محض آن که پاسخ مثبت دادم، گفتند همراه ما تشریف بیآورید طبقه بالا، اتاق رئیس کل دادگستری

رفتن اتاق رئیس کل دادگستری خود به خود نه خبر بدی بود و نه ملاقات بدی، اما شیوه آمرانه آنها، حامل حادثه خوبی نبود. همه با هم رفتیم طبقه دوم. آنها مقابل یکی از درها ایستادند و پس از آنکه دو ضربه آهسته به در زدند، یکی از لنگه های در را از آن دیگری جدا کرده و از من خواستند وارد شوم. به محض ورود، در، پشت سرم بسته شد. تمام آنهائی که روز گذشته در هیات رئیسه و هیات مستشاری و پشت تریبون قرائت کیفرخواست دیده بودم دور تا دور اتاق نشسته بودند و فردی که حالت فرمانده اتاق را داشت، پشت یک میز چوبی منبت کاری نشسته و پنجه های دو دستش که آنها را از آرنج روی میز گذاشته بود، به هم گره خورده بودند. نه چاق بود و نه لاغر. از نیمه تنه اش آشکار بود که قدی بلند دارد. کف سرش مو نداشت، اما موهای دو طرف بالای گوش هایش را با دقت شانه کرده بود. کت و شلواری قهوه ای رنگ به تن داشت. سکوت او و همه آنها که در اتاق نشسته بودند و ابهام توام با دلهره من چند ثانیه طول کشید. آن که پشت میز نشسته بود، پس از کمی برانداز کردن قد و قواره من، پرسید: شما خبرنگار اعزامی کیهان هستید؟

 هنوز “بله” را کامل نگفته بودم که تکمه تلفن کنار دستش را فشار داد و به خانمی که از آنسوی خط گفت “بله جناب رئیس کل” آمرانه دستور داد: خبرنگار کیهان را می آورند، بگوئید سرش را بتراشند و بفرستند زندان

من جرات کرده و پرسیدم: به چه جرمی؟

!و با اطمینان خاطر گفت: تبانی با وکیل متهم، توهین و افترا و انتشار دروغ

پرسیدم: کدام دروغ و کدام توهین و به چه کسی؟

 با اشاره دستش یکی از مستشاران دادگاه را که در میان بقیه نشسته بود نشان داد و گفت: شما به این قاضی شریف، جناب “کشاورز” افترا زده اید. نوشته ای او در جلسه دیروز دادگاه چرت می زده است. این یک حیله، برای مخدوش کردن رای دادگاه

!است

در همین فاصله، سرپرست روزنامه کیهان در گیلان، در را گشوده و وارد اتاق شد و درکنار من ایستاد

من یادم آمد که دیروز به عکاس کیهان گفته بودم هنگام چرت زدن مستشار از او عکس بگیرد و به همین دلیل گفتم: اما من مدرک و سند دارم که ایشان چرت می زده و دروغ ننوشته ام

رئیس کل دادگستری پرسید: چه سندی؟

 !گفتم: عکاسی که همراه من بوده، عکس ایشان را هنگام چرت زدن گرفته است

رئیس کل دادگستری با پوزخند گفت: هر کسی در یک دقیقه چندین بار پلک می زند. سند شما همین است؟

 سرپرست کیهان”صمد بهادران” دست کرد در جیب بغلش و یک دسته چک بیرون آورد و بسرعت یکی از آنها را امضاء کرد و پس از آن که آن را بُرد گذاشت روی میز رئیس کل دادگستری گفت

– آقای رئیس! ایشان خبرنگار اعزامی از تهران است و سناتور انتصابی این مملکت – دکتر مصباح زاده صاحب کیهان- حفاظت و حمایت از ایشان را بر عهده من گذاشته است. وثیقه ایشان هر مبلغی هست روی آن چک بنویسد، تا ایشان در جلسه دادگاه حاضر شده و به کارش ادامه بدهد

چند لحظه ای سکوت بر اتاق حاکم شد. گوئی همه به فکر فرو رفته بودند. من ناگهان به یاد ضبط صوتی افتادم که دیروز شرح دادگاه را روی آن ضبط کرده بودم. و باز یادم آمد که در ردیف پشت سر ما، که خانواده هیات رئیسه و هیات مستشاران نشسته بودند، یکی از خانم ها، از خانم دیگری پرسیده بود: “چرا شوهرت اینقدر خسته است و چرت می زند؟” و خانم دیگر که ظاهرا همسر مستشار دادگاه بود در پاسخ گفته بود: ما دیشب مهمانی بودیم و ساعت 4 صبح رسیدیم خانه. شوهرم توی راه در ماشین پرونده را خواند!

من یقین داشتم که این دو جمله در نوار ضبط شده است و هنگام تنظیم گزارش دادگاه و نوشتن حاشیه دادگاه نیز این را بخاطر داشتم. سکوت را شکستم و گفتم: من نوار صدای خانم آقای “کشاورز” را که پشت سر ما در ردیف تماشاچی ها نشسته بود دارم که در باره چرت زدن دیروز همسرش به خانم بغل دستی اش در دادگاه توضیح میدهد

این گفته من، مانند کاسه آب سردی بود که روی سر رئیس کل دادگستری ریخته باشند. همان موقع پیشخدمت با یک سینی چای وارد اتاق شد و رئیس دادگستری که تا حالا از زندانی کردن من یک قدم عقب نشینی نکرده بود، از من و سرپرست کیهان برای صرف چای خواست که بنشینیم. من که احساس پیروزی می کردم، به طنز گفتم: امام حسین را پیش از سر بریدن آب دادند، اما شما اول سر مرا تشنه لب بریدید و حالا چای تعارف می کنید؟

 دادستان “جزایری” از روی صندلی اش برخاست، پیش آمد و در حالیکه در را باز می کرد به من گفت: برویم به اتاق من!

اتاقش در همان راهرو بود. شاید سه یا چهار اتاق آنطرف تر، سمت راست اتاق رئیس کل دادگستری. من میدانستم که دادستان دارای قدرت و اختیاراتی در دادگستری است که گاه از قدرت و اختیارات رئیس شهربانی و رئیس کل دادگستری در استان ها و حتی در خود تهران هم بیشتر است. وقتی وارد اتاق دادستان شدم، بسیار صمیمانه گفت:

ما همه نگرانیم. همه زیر فشاریم. این دادگاه باید بدود دردسر تمام شود. من حرف شما را باور کردم. فکر می کنم آقای رئیس کل هم باور کردند. اما شما هم وضع دشوار ما را در نظر بگیرید. من در چهره شما، جوانی خودم را می بینم. سالهای مرده باد و زنده باد پیش از 28 مرداد.

لبخند برای چند لحظه ای روی لب هایش ماند و سپس دستی به پشت من زد و گفت برویم به دادگاه. امیدوارم همه چیز بخوبی بگذرد. کار محاکمه که تمام شد و حکم را قرائت کردند، بیائید به همین اتاق تا باز هم با هم صحبت کنیم. ضمنا، به شما توصیه می کنم طرف ها کاباره آبشار و عباس پدیدار نروید. اینها آدم های سالمی نیستند و دنبال “شر” می گردند.

با هم از اتاق بیرون آمدیم. من بازگشتم به طبقه اول، برای حضور در دادگاه و دادستان بازگشت به اتاق رئیس دادگستری تا به جمع مستشاران پیوسته و همه با هم به دادگاه بیآیند.

 …..

فضای دادگاه شبیه روز پیش نبود. هیچکس در آخر سالن نایستاده بود و این یعنی اجازه ورود را محدود کرده بودند. هیچکس از پنجره سمت حیاط سرک نمی کشید و این یعنی به کسی اجازه ورود به آن محوطه را نداده بودند. محل نشستن خبرنگاران را باندازه یک متر از تماشاچی ها جدا کرده و عملا ارتباط آنها را با هم قطع کرده بودند. دو افسر شهربانی در ابتدای دو بخش صندلی های تماشاچیان و رو به آنها اما در کنار دو دیوار چپ و راست سالن ایستاده بودند و یک سرگرد تندخو و قوی هیکل شهربانی نیز در محوطه ای که فاصله جایگاه قضات و تماشاچیان دادگاه بود ایستاده و نظم دادگاه را برعهده داشت. به محض ورود هیات چهار نفره ما،(سرپرست کیهان درگیلان، من، عکاس و گزارش نویس مجله زن روز) همان سرگرد با تحکم گفت که باید برویم و روی صندلی های مخصوص خبرنگاران بنشینیم و حق ارتباط با تماشاچیان را نداریم. به عکاس کیهان “باقرزرافشان” که درشت هیکل هم بود با تحکم بیشتری گفت: حق نداری از جایت بلند شوی!

آنچه نیمساعت پیش در اتاق رئیس کل دادگستری گذشته بود، حالا نتیجه عملی اش در صحن دادگاه حاکم بود. چند خط حاشیه نویسی در باره چرت زدن مستشار دادگاه شرایط را تغییر داده بود.

در انتظار ورود هیات قضات و متهم (مهین پدیدار) بی اعتراض در جایگاه جدید خبرنگاران قرار گرفتیم.

پس از دقایقی، متهم را از همان دری که روز پیش آورده بودند، به داخل سالن محاکمه آوردند. محافظان او نیز افزوده شده بودند.

محاکمه آغاز شد. البته با سخنان کوتاه رئیس دادگاه خطاب به خبرنگاران و تماشاچیان. این که، روز گذشته نظم دادگاه مطلوب نبود و اعتراض هائی را در پی داشت.

در محیطی سرد و خشک، و درحالیکه مهین همانند روز گذشته سر را در گریبانش فرو برده و دو دستش را میان دو زانویش به هم می فشرد، دادستان و وکیل مهین کمی با هم کلنجار رفتند. هیچ نکته جدید خبری در جلسه دوم مطرح نشد.

می خواستم بدانم در سر مهین چه می گذرد. با خودش نمی توانستم صحبت کنم و در واقع صحبت با متهم منع قانونی داشت. وکیل او هم در جستجوی راه حلی قانونی برای چند سال زندان برای مهین بود و برایش مهم نبود در سر موکلش چه می گذرد.

من از همان لحظه ای که در اتاق رئیس کل دادگستری تهدید به زندان شدم، یاد رئیس کل شهربانی گیلان سرتیپ “فرزانه” افتاده بودم و این که از او کمک بخواهم، و حالا برای وسوسه مصاحبه با متهم، فکر دیدار با سرتیپ فرزانه از سرم بیرون نمی رفت.

سرتیپ فرزانه که نمیدانم بعد از انقلاب چه سرنوشتی پیدا کرد و در قید حیات است یا خیر، اصفهانی بود و از اقوام نزدیک شوهر دختر عمه سالمندم. دختر عمه ای که حافظ مثنوی و حافظ است و خود سرگذشتی عجیب دارد. سرتیپ فرزانه نیز مانند دختر عمه من و شوهر مرحومش از مریدان “شاه نعمت الله ولی” بود، اما درویش به آن مفهوم که بسیار در ذهن دارند نبود.

جلسه دوم دادگاه که تمام شد رفتم شهربانی کل گیلان. به نگهبان دم در شهربانی گفتم از اقوام سرتیپ فرزانه هستم و می خواهم برای یک کار فوری ایشان را ببینم. اسم و مشخصاتم را هم دادم. به فاصله چند دقیقه من را به دفتر سرتیپ فرزانه هدایت کردند. در آنجا یک سروان شهربانی که رئیس دفتر سرتیپ فرزانه بود یک فرم مقابلم گذاشت که پر کنم. همین کار را کردم و برای محکم کاری، درحاشیه آن فرم نوشتم، من پسر “سرهنگ خدائی” هستم و بارها شما را در خانه دختر عمه ام خانم “بیگناه” در خیابان 20 متری دروازه شمیران دیده ام.

ظاهرا همان حاشیه ای که روی فرم نوشتم همه سدها را شکست و رئیس دفتر سرتیپ فرزانه وقتی از اتاق رئیس شهربانی بیرون آمد با احترام گفت: شما می توانید بروید داخل اتاق!

سرتیپ فرزانه، ابتدا کمی با تردید و کنجکاوی مرا نگاه کرد و سرانجام، دستش را از همان پشت میز دراز کرد و پس از آنکه من با عجله دستش را فشردم گفت: حال پدر شما چطور است؟ هنوز شاغل است و یا بازنشسته شد؟

 گفتم: بازنشسته شد.

پرسید: با چه درجه ای؟

 گفتم: سرهنگ دومی!

گفت: راحت شد. شهربانی عمر آدم را کوتاه می کند.

سپس پرسید: این اواخر خانم بیگناه را ندیده اید؟

 گفتم: چرا. حدود دو ماه پیش

 گفت: اگر اهل حق نبود، خودکشی پسرش “مسعود” او را از پا در آورده بود.

 (شاید، درباره مهندس مسعود بیگناه و خودکشی عاشقانه او که یک تراژدی بود نیز روی همین صفحه برایتان نوشتم. شاگرد پنجم کنکور سراسری و شاگرد اول دانشکده فنی دانشگاه تهران که برجسته ترین مهندس مکانیک، در آستانه آغاز دهه 1350 از دانشکده فنی بیرون آمد و چند سال بعد، همراه با خواهر زن بسیار جوانش که هر دو یکدیگر را دوست داشتند، سیانور خوردند و خود را کشتند!)

این گفتگو و رفتار مودبانه و توام با مهربانی سرتیپ فرزانه از دلهره من برای طرح موضوع کاست.

 (و باز، شاید روی همین صفحه، از برخی ترورهای دهه 50 نوشتم و از افرادی نام بردم که ترور آنها هیچ موئی از تن رژیم شاه کم نکرد، درحالیکه در میان این افراد بودند کسانی که آدم های بدی نبودند. از جمله سرتیپ طاهری رئیس پلیس لوطی مسلک تهران که بارها او را در انجمن های محلی تهران دیدم. من خبرنگار این انجمن ها بودم و او رئیس پلیس پایتخت که به این انجمن ها سر می زد تا مشکلات محلات را بداند. وای که چقدر ناگفته دارم که باید بگویم!)

سرتیپ فرزانه سکوت کرد و با گفتن “خَب” و باز کردن دو دستش از هم، دلیل تقاضای ملاقات را پرسید.

گفتم: من الان خبرنگار کیهان هستم و برای دادگاه مهین پدیدار به رشت آمده ام.

بلافاصله و با لبخند گفت: پس جنجال دیروز کار شما بود؟ شما که پدر آن مستشار بیچاره دادگاه را با یک جمله در آوردی.

رقابت میان شهربانی و دادگستری رقابتی قدیمی بود و شاید هنوز هم باشد. بنابراین، دلسوزی او برای مستشار دادگاه، چندان جدی نبود. من با عجله در باره ماجرائی که در اتاق رئیس کل دادگستری گذشته بود توضیح دادم و او پرسید: واقعا نوار صدای زنش را دارید؟ یا بلوف زدی؟

 گفتم: نوار را دارم و اگر مایل باشید می توانم برای شما هم بیآورم.

خندید و گفت: الحق که بچه پلیسی! خودت که از پسشان برآمده ای، پس چرا آمده ای نزد من؟

 گفتم: من برای خواهش دیگری به دیدار شما آمده ام. می خواهم با مهین پدیدار مصاحبه کنم و او در زندان شهربانی است و اختیارش در دست شماست نه دادگستری.

گفت: شما میدانی که مصاحبه با متهم، قبل از صدور حکم قطعی ممنوع است.

گفتم: شما اجازه بدهید من با او مصاحبه کنم. نوار مصاحبه را برای شما خواهم آورد، ضمنا تعهد می سپارم که مصاحبه پس از اعلام حکم منتشر شود.

برای یک لحظه چشم هایش را بست و ابروهای پرپشتش را بالا برد و همزمان با دوباره گشودن چشم هایش با لهجه شیرین اصفهانی گفت: در زندان که امکان این کار نیست. دستور می دهم فردا یک ربع زودتر او را به دادگستری بیآورند و شما به سرپرست ماموران انتقال او از زندان به دادگستری بگوئید که خبرنگار کیهان هستید و وقت ملاقات با مهین گرفته اید. هیچ خبرنگار دیگری از این مسئله نباید مطلع شود.

او بسیار دقیق و با تمام محاسبات یک اصفهانی زیرک، هم امکان مصاحبه را فراهم کرد و هم با تعیین محل ملاقات در دادگستری؛ عملا هر جنجال احتمالی بعدی را از همان لحظه انداخت به گردن دادگستری و بی در و پیکری احتمالی آنجا.

وقت ملاقات تمام شده بود و من شتابزده از او تشکر کردم و از اتاق خارج شدم.

از این ملاقات، حتی با همکارانی که با هم از تهران آمده بودیم نیز صحبتی نکردم. کلامی که از دهان بیرون بیآید، دیگر “راز” نیست.

روز سوم، زودتر از روزهای دیگر راهی دادگستری گیلان شدم. در محوطه مقابل در ورودی دادگاه زیاد منتظر نماندم. مهین را آوردند و به اتاق کنار سالن دادگاه بردند. پیش از آن که من به ماموران انتقال او از زندان مراجعه کنم، یک افسر شهربانی از اتاق بیرون آمده و خطاب به من و چند نفر دیگری که در راهرو ایستاده بودیم پرسید: خبرنگار کیهان اعزامی از تهران کیه؟

 من پیش رفتم و کارتم را نشان دادم و او آهسته گفت: شما 15 دقیقه وقت دارید با متهم تنها باشید و با او ملاقات کنید. او بیرون در ماند و من داخل اتاق شدم.

مهین کوچک تر، لاغرتر و رنگ پریده تر از دو روز گذشته، روی نیمکتی در اتاق نشسته بود. هنوز دستبند به دستش بود. آن را تنها هنگام انتقال به سالن دادگاه باز می کردند. پشتش را به دیوار داده و به دیوار سفید و خالی روبرو خیره شده بود.

گفتم: من خبرنگارم و اجازه داده اند 15 دقیقه با تو صحبت کنم.

سرش را برگرداند به طرف من، بی آن که دهان باز کند.

میدانستم چه می خواهم بپرسم. اما نه بی مقدمه.

صحبت را از دادگاه و محاکمه شروع کرده و پرسیدم:

– فکر می کنی چه حکمی بدهند؟

 شانه هایش را بالا انداخت.

گفتم: نمی ترسی؟

 برای اولین بار دهان باز کرد و پرسید:

– چرا بترسم؟

– از حکمی که خواهند داد.

آهسته گفت: من تقصیری ندارم. دوستش داشتم.

– پس چرا کشتیش؟

– من بهش گفته بودم، اگر بخواهی شوهر کنی می کشمت و خودم را هم می کشم.

– اما خودت را نکشتی.

– وقت نشد. دستگیر شدم.

– چه مدت دوستش داشتی؟

– از کلاس 10. دخترهای دیگه هم از من خوششان می آمد. همه منو به مهمانی هاشون دعوت می کردن، اما من فقط زری را دوست داشتم. اونم منو دوست داشت. همه حسودی می کردن. چند بار گفته بودم بیا با هم فرار کنیم. قبول نکرد. تا این که براش خواستگار پیدا شد. می خواستند نامزدش کنند. خودش هم راضی شده بود. من خیلی گریه کردم. مدرسه که تعطیل شد با مادر بزرگش رفت ییلاق. کم به شهر می آمد. وقتی آخرین بار از شهر سوار قاطر می رفت به ییلاق، تمام راه گریه کردم و کنار قاطر تا ییلاق پیاده رفتم. پاشو ماچ کردم و گفتم بیا فرار کنیم، قبول نکرد. گفت که میخواد نامزد شود. گفتم می کشمت. باور نکرد.

موقع برگشتن به شهر تصمیم گرفتم دفعه بعد اگر حاضر نشد با من فرار کند بکشمش.

– با چاقو؟

– آره. من همیشه یک چاقوی ضامن دار توی جیبم داشتم.

– چرا؟

– اینطوری همه قبول می کردند پسرم. توی کاباره بابام، همه به من می گفتند “مهین خان”. از این اسم خیلی خوشم می آمد.

– چطور دلت آمد دختری که خودت میگی دوستش داشتی را بکشی؟

– نمیدونم. از ییلاق آمده بود مدرسه. کارنامه ها رو میدادن. من هم رفتم مدرسه. چند بار خواستم باهاش حرف بزنم، جواب نداد. رفتم یک گوشه حیاط مدرسه ایستادم. حوصله نداشتم با بچه ها حرف بزنم. دیدم رفت طرف توالت. من هم رفتم آنجا. پشت سرش وارد توالت شدم. بازم می خواستم باهاش حرف بزنم اما وقتی منو پشت سرش دید گفت اگه بیای تو جیغ می زنم. منم چاقو را در آوردم و چند تا زدم. افتاد کف توالت. اومدم بیرون. چندتا از بچه ها منو دیدن. چاقو هنوز توی دستم بود. جیغ زدند و رفتند کنار. می خواستم خودمو بکشم.

– با چاقو؟

– نه. با طناب. پشت کاباره، توی جنگل. فکرشو کرده بودم. طناب داشتم. اما وقتی رسیدم خونه، مامورها منتظرم بودند.

مهین گفت که همه این حرف ها را در بازجوئی ها گفته است.

نمیدانستم با چه جمله ای منظورم را طرح کنم، اما وقت زیادی برای طرح موضوع نداشتم. با عجله و با اشاره چشم پرسیدم:

– تو دختری یا پسر؟

 پشتش را صاف کرد و کف دو دستش را از زیر گلو تا روی شکم کشید پائین. هیچ برجستگی نداشت. و سپس مثل یک بچه زد زیر گریه:

– من از 13 سالگی اینو فهمیدم. فهمیدم نه دخترم، نه پسر. کم کم احساس کردم از همکلاسی هام خوشم می آید. به گوش مدیر مدرسه و ناظم رسید. چند بار منو صدا کردند دفتر و تهدید کردند. هیچکس سئوال نمی کرد من چه دردی دارم. همه تهدید می کردند. از مدرسه نامه نوشتند. پدرم کتکم زد. بالاخره هم از مدرسه بیرونم کردند.

– چرا به آنها نگفتی؟

– چی بگم؟ بگم پسرم؟ من که پسر نیستم. پارسال برادرم که از آلمان آمد ایران بهش گفتم. تابستان پیش ما بود و برگشت آلمان. چند بار بهش گفتم. خواهش کردم. گفتم منو ببر آلمان به دکترا نشان بده. من دخترم، اما احساس می کنم پسرم. هر بار مسخره ام کرد. حالا هم یکنفرشان نمی آیند ملاقاتم.

وقت دیدار بزودی تمام می شد و باید می رفتیم به دادگاه. شتابزده پرسیدم:

– وضعت توی زندان چطوره؟

– می خواهی راستش را بدونی؟

 گفتم: بله راستش را بگو.

گفت: بد. سه دفعه خواستم خودکشی کنم نگذاشتند.

گفتم: می خواهی بگویم زندانت را عوض کنند؟

 گفت: همه شان مثل هم اند.

گفتم: اگر بگوئی چه مشکلی داری می توانم به همان کسی که اجازه ملاقات داد بگویم کمکت کند.

گفت: توی بند زنها، می خواهند مردشان باشم. چند بار شکایت کردم. هیچکس به حرفم گوش نکرد. یک مدت، یکی از زن های نگهبان کمک کرد تا در یک سلول تنها زندگی کنم. خیلی خوب بود، تا این که یکشب آمد توی سلول و گفت دوستم دارد. می فهمی دیگه؟

– جوان بود؟

– نه. سن مادرم را داشت. چند شب دیگر هم آمد. هر وقت نوبت کشیک شب داشت می آمد. قبول نکردم. بالاخره یکبار پرسید: دختری یا پسر؟ گفتم، خودم هم نمی دانم. آنوقت گفت امتحانش ساده است. فردا شب منو فرستادند به یک سلول تکی در بند مردها. چند شب آنجا بودم. دو نگهبان بند یک شب آمدند داخل سلول.

گفتم: دیگه نمی خواهم ادامه بدهی. فقط بگو الان بند زنان هستی یا مردان؟

 همان لحظه عکاس کیهان لای در اتاق را باز کرد و گفت بزودی دادگاه شروع می شود. اشاره کردم که از ما عکس بگیر. 5، 6 فلاش زد. بعدها که در تهران عکس ها را نگاه کردم، در یکی از آنها مهین درحال گریستن پیشانی اش را گذاشته بود روی بازوی دست راست من.

پس از بازگشت به تهران و تمام شدن هیجان اخبار دادگاه مهین، عکس ها را جمع کردم و تحویل آرشیو کیهان دادم و در یک یادداشت به مسئول آرشیو نوشتم که برای انتشار این عکس ها، باید از من اجازه گرفته شود. این آخرین لحظه دیدار و گفتگوی من با مهین بود. عکس، آن لحظه ای را ثبت کرده بود که به او گفتم دیگر نمی خواهم ادامه بدهی و او چنان گریست که پاسخ من در آن بود.

ماموران انتقال مهین به سالن دادگاه وارد اتاق شدند و من ضبط صوت را خاموش کردم.

ابتدا و دیرتر از روزهای دیگر، من و عکاس کیهان وارد دادگاه شدیم. پس از دقایقی مهین را با چشم های پف کرده و قرمز و صورتی به رنگ مهتاب به دادگاه آوردند و بدنبال آن، هیات رئیسه و مستشاران وارد شدند. حرف ها، همه تکراری بود. نه دادستان حرف تازه ای داشت و نه وکیل مدافع. مهین نیز در پاسخ هر سئوالی که از او می کردند، آشفته و مسخ تکرار می کرد “دوستش داشتم!”

پس از پایان جلسه سوم دادگاه، مطابق قولی که داده بودم رفتم به دیدار سرتیپ فرزانه. رئیس دفترش خیلی زود مرا به داخل اتاق هدایت کرد. سرتیپ فرزانه تازه از ناهار باز گشته بود. زیاد حوصله نداشت. پرسید:

– گزارش دادند که با مهین مصاحبه کردی. چیزی منتشر نکنی تا بعد از حکم.

گفتم: بله. مطمئن باشید. حالا برای تشکر آمده ام؛ اما حرف هائی هست که فکر کردم اگر شما هم مطلع شوید خوب است.

پشتش را از صندلی جدا کرد، روی میز خم شد و گفت: چه حرف هائی؟

 گفتم: می خواهید نوار صدایش را بشنوید؟

 گفت: نه. شما فشرده بگو چه گفت.

با احتیاط بسیار در باره رفتاری که با او در بند زنان و چند شب انتقالش به سلول انفرادی در بند مردان شده بود گفتم. بسیار متاثر شد و گفت: حدس می زدم، اما نه تا این حد. شما می خواهید این حرف ها را منتشر کنید؟

 گفتم: قابل انتشار و بازگوئی نیست. مطمئن باشید.

لحظاتی دو دستش را مثل دو ستونی که سرهای آنها خم شده و به هم گره خورده باشند زیر چانه اش گذاشت و سپس از روی صندلی بلند شد و از پشت میز آمد وسط اتاق. همچنان لاغر بود و ورزیده و چابک قدم بر میداشت. او را بارها بالا و یا پائین 25 پله رو به زیر زمین و سپس حیاط خانه دخترعمه ام دیدم بود که به چابکی آنها را بالا می رفت و یا پائین می آمد. وقتی رسید وسط اتاق دستش را برای خداحافظی دراز کرد و گفت: همین الان دستور می دهم وضع او را در زندان بکلی تغییر بدهند.

دادگاه شنبه شروع شده بود و قرار بود 5 شنبه تمام شود و شنبه بعد، حکم ابلاغ شود. اما نمی دانم به چه دلیل، درجلسه چهارم اعلام شد که پس از آخرین دفاع وکیل و دادستان، دادگاه خاتمه یافته و بعد از ظهر حکم صادر و ابلاغ خواهد شد. شاید از جائی توصیه شده بود که زودتر تمامش کنید!

ساعت 12 ختم دادگاه اعلام شد و اعلام شد ساعت 4 بعد از ظهر حکم قرائت می شود. مهین را برگرداندن به زندان. وکیلش پیش آمد و دوستانه گفت:

– شنیدم با مهین مصاحبه کرده ای.

گفتم: کمی از زندگی اش پرسیدم. وقت خیلی کم بود.

و برای آن که سئوال دیگری نکند، گفتم:

– فکر می کنید چه حکمی میدهند؟

– اعدامی که نیست. سنش کم است. اگر 10 سال بدهند دادگاه را برده ام. برای پدر بی غیرتش چه فرقی می کند؟

– حق الوکاله چه می شود؟

– آن را میدهد. غیرت ندارد، پول که دارد.

همه پخش شدیم، تا 4 بعد از ظهر دوباره جمع شویم. خبرنگاران، تماشاچی ها، وکیل، هیات رئیسه و مستشاران دادگاه و جلوتراز همه مهین. و چهار بعد از ظهر نشده، دوباره جمع شدیم. از شمار تماشاچی ها خیلی کم شده بود. شاید 20 نفری برای شنیدن حکم آمده بودند. مهین را با همان شلوار و بلوز سیاه کهنه آوردند. همان دمپائی قهوه ای کفش ملی که بزرگتر از پاهایش بود، همان موهای کوتاه و سیاه که به او چهره یک پسر بچه 16- 15 ساله را می داد. هیات رئیسه و مستشاران وارد شدند، اما بر خلاف روزهای دیگر ننشستند. همه حاضران در دادگاه نیز به احترام آنها ایستادند. قرائت حکم شاید 5 دقیقه هم به دراز نکشید. سرنوشت متهم را در عرض 5 دقیقه به او ابلاغ کردند: حبس ابد!

نه وکیل مهین زیاد تعجب کرد و نه خبرنگاران. همین که علیرغم اعتراف صریح متهم حکم اعدام صادر نکرده بودند، خودش یک پیروزی بود، بویژه که این نوع احکام ابد، معمولا با چند بخشش و تخیف به 10 سال هم نمی کشد. این درک و اطلاع ما بود، اما اعلام “حبس ابد” برای مهین یک ضربه پتک بود. یک عمر در بند زنان؟ دو دستش را مقابل صورتش گرفت، مثل شمع آب شد و به زانو در آمد و سپس پیشانی اش را چسباند به موزائیک های کف دادگاه و با صدائی که به شیون می ماند، شروع کرد به گریه و در فاصله هق هق ها گفت: دوستش داشتم!

نه پدر، نه مادر، نه برادر و نه هیچیک از اقوامش در سالن دادگاه نبودند. معتمدی (وکیل) جلو رفت و زیر بغلش را گرفت که بلندش کند، با عجله چیزهائی زیر گوشش گفت که حدس زدنم در باره فرجام خواهی و تخفیف و بخشش و از این نوع امیدها بود، اما هیچ امید و زمزمه ای آرامش نکرد. دو پاسبان زندان زیر بغلش را گرفتند و از معتمدی جدایش کردند. من نه اجازه داشتم پیش بروم و نه صلاح بود در آن موقعیت زیر گوش مهین از وعده سرتیپ فرزانه برای تغییر شرایط زندانش چیزی بگویم. مهین را بردند و من مغموم و افسرده از صحنه ای که شاهدش بودم به هتل محل اقامتم بازگشتم و همان شب، پس از گشت کوتاهی در سبزه میدان رشت، راهی تهران شدم.

بگذارید برایتان از این حس روزنامه نگاری بگویم:

کلانتری، بیمارستان و روزنامه. در این سه کانون شب تا صبح و صبح تا شب، حادثه، حادثه را می بلعد و خبر، خبر قبلی را می خورد. و من همیشه عاشق این هیجان و تازگی بوده ام. اگر یکبار دیگر نیز به نوجوانی و جوانی ام باز گردم، انتخاب دیگری جز این حرفه نخواهم داشت.

دادگاه مهین و خود مهین و آنچه شنیدم و دیدم، جای خود را به حوادث مهیج و گاه تکاندهنده دیگری دادند. تا سال 1357 و رویدادهای انقلاب ایران. سالی که ایران را زیر و رو کرد و من با تمام وجود غرق رویدادهای آن بودم.

در فاصله تابستان 54 تا بهار 58 یگانه خبری که از مهین بدست آوردم این بود که با انقلاب از زندان آزاد شد. کاباره آبشار را بستند. میدانستم “اسمال کیجا” را دستگیر و اعدام کرده اند اما نمی دانستم و هنوز هم نمیدانم واقعا عباس پدیدار حزب الهی شد؟ اما میدانم مهین چه سرنوشتی پیدا کرد.

من هنوز کیهان را که خانه دومم برای همیشه ترک نکرده بودم که خبر دادند، مهین پدیدار، چند هفته پس از بیرون آمدن از زندان، پشت کاباره آبشار سابق، با طناب، خود را از یک درخت آویزان کرده و کشته

 است

نوشته ای بلندتر از ظرفیت فیسبوک شد، اما خلاصه تر و فشرده تر از این نتوانستم آن تراژدی را چنان ترسیم کنم که شما را هم با خود به لحظاتی از این تراژدی ببرم

منبع: صفحه فیس بوک علی خدایی : 8/5/2013

https://www.facebook.com/photo.php?fbid=10201830230144424&set=a.3767478592497.2170692.1442651372&type=1

 دکتر آرش نراقی نیز به تفصیل مقالاتی متین و موقر در همین موضوع منتشر کرده است. لازم به ذکر است اگر در سایت ایشان تصادفی نظرات ایشان در مورد مداخله بشر دوستانه را دیدید به دنبال مطالبی در نقد و رد آن نیز بگردید و در همین وبلاگ نیز نقدی بنام “دخالت بشر دوستانه” وجود دارد.علت آن خبط عظیم هرچه باشد به مقاله و نظرات خوب ایشان در مورد همجنس گرایی ربطی ندارد و از ارزش والای آن نمیکاهد

http://www.arashnaraghi.org/articles/minorities.pdf

http://www.radiofarda.com/content/o2_arash_naraghi_responses_to_web_readers/2158664.html?page=3#relatedInfoContainer

Pin It on Pinterest